ما در این سومین خانه هم ماندگار نشدیم و باز هم بار و بندیلمان را جمع نموده به جایی دیگر می رویم. یک جایی که حداقل خودمان به وبلاگ خودمان دسترسی داشته باشیم!

لذا بدینوسیله شما را به دنبال کردن مطالب وهم سبزرنگ در ادرس جدیدش دعوت می نماییم. حضور و نظرات شما در آن خانه ی جدید مزید امتنان خواهد بود و البته مایه خرسندی.

با احترام

از تظاهرات بیست و پنج خرداد هشتاد و هشت برگشته بود. از جمعیت بسیار زیاد و رده های سنی مختلف می گفت. و بعد با حیرت نکته ای که برایش قابل توجه بود را هم اضافه کرد؛ اینکه چقدر «زنان» زیاد بودند و چقدر «شعار» می دادند.

از نقاط قوت جنبش می گفت؛ از بلوغ جامعه ی ایران. اینکه چه کسی فکرش را می کرد چند میلیون شهروند ایرانی بتوانند در تظاهراتی، مسافتی طولانی را با سکوت، و به شکلی کاملا مسالمت آمیز طی کنند. و در ادامه ی این نقاط قوت، از زنان ایرانی می گوید که «چه کسی فکرش را می کرد، زنان ایرانی اینطور در این اعتراضات بدرخشند».

با هیجان از خاطرات این تظاهراتها می گفت؛ از فضای امنیتی و خشونتی که به معترضان روا می شد و رشادتها و فداکاریهایی که مردم برای نجات یکدیگر، از خود نشان می دادند. و در ادامه ی حرفهایش، انگار که بخواهد دینی را به کسی ادا کند، یادی هم از زنان می کند. می گوید که برای خانمهای ایرانی واقعا ارزش و حرمت خاصی قائل است، و در این تجربیاتش چیزهایی دیده است که نمی تواند بی تفاوت از حضور زنان در این اعتراضات بگذرد. مثالی از خانمی می زند که یک تنه مانع از فرار کردن بقیه ی مردان «بی غیرتی» شده که از یک اشک آور هم فرار می کرده اند!

با تحسین و تمجید می پرسد خبر دختری را که صبح بیست و پنج بهمن بالای جرثقیل رفته بوده و با پوستری از این روز، قصد داشته مردم را به تظاهرات دعوت کند، شنیده ام یا نه… بعد هم که حرف از تظاهرات این روز می شود و کسانی که رفته اند، کلی حیرت زده می شود و با لحنی ستایشگرانه می گوید پس فلان خانم، خودش تنها به این تظاهرات رفته بوده…

———————————————————————————–

 پیداست کسانی که ذکرشان رفت، همگی مذکر بودند و اتفاقا همه از قشر جوان و بعضا از نواندیشان و روشن فکران. برخلاف آنچه شاید به نظر برسد، این نقل قولها را به هیچ عنوان به قصد تمجید و ستایش زنان نیاوردم. یادآوری تک تک کسانی که چنین واکنشی به حضور زنان در راهپیمایی ها و تجمعات داشته اند، برای من به عنوان یک دختر ایرانی فقط غم دارد و حزن. انگار آدم پر می شود از احساس سرخوردگی و یأس. می دانید… مثل این است که شما از گرفتن فلان مدرکتان یا کسب فلان موفقیتتان خوشحال باشید و هیجان زده، و در این حال آشنایی قدیمی را ببینید و او رو کند به پدرتان و بگوید «وای فلانی، تو یه دختر هم داری؟ ماشاا…! حالا اسمش چیه؟»

دلگیرم از مردانی که اینهمه سال ما را کنار خود ندیده اند؛ انگار هیچوقت نخواسته اند ما را کنار خود ببینند، و حالا با اندکی بلندتر شدن صدایمان، یکباره برایشان اسوه ی رشادت و صلابت و ایستادگی شده ایم.

ما همان دختر بچه هایی هستیم، که در کوچه ها همبازیتان بوده ایم. همان دخترانی که سختیهای جنگ را کنار شما و با شما تاب آوردیم. همان دختران نوجوان و جوانی که کنارتان بعد از پیروزی ایران در جام جهانی فریاد شادی کشیدیم و با شما به خیابانها آمدیم. همان دخترانی که با شما دغدغه ی کنکور داشتیم و کنارتان راهی دانشگاهها شدیم. ما همان زنان و دخترانی هستیم که دوم خرداد سال هفتاد و شش هم همراهتان بوده ایم؛ دخترانی که قبل از انتخابات دهم برای حمایت از کاندیدای محبوبمان مثل شما به خیابانها آمدیم و شعارها و سرودها و شعرهایمان را با همدیگر، با شما زمزمه می کردیم. چطور اینهمه مدت ما را ندیده اید…؟

ما دختران همان زنانی هستیم که سی و چند سال پیش هم به خیابانها می آمدند، در تظاهرات شرکت می کردند، شعار می دادند و حتی از حق و حقوق زن بودن خودشان دفاع می کردند. دختران همان زنانی که سی و چند سال پیش هم به زندانها افتاده اند، شکنجه و یا کشته شده اند و راهشان ادامه پیدا کرده است. زنانی که کم نبودند، که خانه نشین و منفعل نبودند، که صدایشان مثل حالا بلند بود و فریادهایشان جمع معترضین را هدایت می کرد. چطور اینهمه سال، این زنان و ما دختران خلفشان را ندیده اید…؟

«حضور زنان» که انگار همیشه سعی می شود، پدیده ای نوظهور جلوه داده شود، و جزو دستاوردهای لابد اخیر نهضت زنان، نه تنها اتفاقی تازه و شگفت انگیز نیست، بلکه حتی می توان ردش را در نهضت مشروطه که قدمتی بیشتر از انقلاب پنجاه و هفت دارد هم پیدا کرد. ما، مادران ما، بعضا مادربزرگهای ما، اینجا و آنجا کنار شما، کنار پدران و پدربزرگهای ما و شما، حضور داشته ایم. این تاریخ است، مردان این سرزمینند یا دست تقدیر، که اینطور ما را به دست فراموشی می سپارد و هر چند ده سال یکبار، بعد از هر انقلابی، آن گوشه و کنارها اشاره ای هم به «حضور زنان» می کند و بعد هم نقش پررنگ آنها در پس پشت این پیروزی ها…؟

دلگیرم از این همیشه و همیشه به چشم نیامدنها، از اینکه همیشه ما زنان، برای مردان، «آنها»یی هستیم که هرگز بنا نیست به «ما»یشان بدل شود…… دلگیرم و دلم می خواهد ادامه ی این یادداشت پر از غم را همین طور تا به انتها نقطه چین بگذارم و رهایش کنم…

آیا روزی می رسد که پسران این سرزمین، نگاه پرحیرتشان را بر حیات همیشگی بیگانگی ندوزند که نامشان جنس مخالف شده و هر حرکت کوچکشان آنها را به «شیرزن» بدل می کند…

* فروغ فرخزاد / شعر پنجره

از بام خانه تا به ثریا از آن تو!

منتشرشده: ژانویه 19, 2011 در Uncategorized

الناز را از دوران دبیرستان می شناسم؛ همیشه کنار همه ی کتابها و دفترهایش طرحها و نقاشیهایی می کشید که البته هیچکدامشان هم کوچکترین شباهتی به آن چشم و ابروها و قلب تیر خورده ای که کنار کتابهای دختران نوجوان است نداشت. همیشه برای همه ی این نقاشیها – که تا امروز هم می کشد، چند دقیقه ای تحلیل داشته و دارد و می تواند کوچکترین جزئیاتشان را برایتان شرح دهد. منبع الهام نقاشیها و طرحهای الناز از اشعار مولانا تا قطعات موسیقی از موزارت و باخ، تا فلسفه و حتی فمینیسم متغیر است.

نقاشی ای از الناز خضری

اما من از یک هنرمند «مشهور» صحبت نمی کنم، هیچکدام از کارهای الناز از اتاقش بیرون نیامده اند؛ گذشته از شرایط مادی و اقتصادی و حتی شهرت که در ایران برای نمایش یا چاپ آثار هنری لازمند، و شهروندان عادی جامعه غالبا چنین شرایطی ندارند، بحث مهم دیگر شرایط فرهنگی و اعتماد به نفس و باور به خویشتن است، که اغلب در زنان ما نه تنها تشویق نمی شود که همیشه سرکوب شده است. انگار از زنان همیشه توقع می رود اگر در سطح داوینچی و مانچ و کمال الملک نقاشی نمی کنند، پس اصلا نقاشی و هنر را نمی فهمند و بهتر است که پا در این عرصه ی کاملا جدی، که همیشه با مردانه بودن مترادف گرفته می شود، نگذارند.

———————————————————————————————————————–

  •  
    •  
      •  ماهی
    • ماهی هم که شوم
    • قرمز شیرین نمی شوم که سرزنده دیده شوم
    • شوریده می شوم که چون دیده شوم دردیده شوم
    • اینسان خوش عاقبت که منم

 

  •  
    •  
      • باورت نمی شود
    • این روزها
    • تلخترم
    • از قهوه ای که
    • تو را
    • قسمت من نکرد.
    • باورت نمی شود.

 

  •  
    •  
      • حلوا
    • راست گفته اند
    • به حلوا گفتن
    • دهان شیرین نمی شود
    • نامت را می گویم
    • دهانم شور می شود

این اشعار را از هیچ کتابی پیدا نکرده ام، بلکه از وبلاگ شاعر گمنامی درآورده ام که مدتها بدون آدرس وبلاگش برایم به اسم «بانو چ» کامنت می گذاشت و بالاخره هم روزی از موتورهای جستجوگری که آمار بازدید از وبلاگ را نمایش می دهند کاملا اتفاقی به وبلاگش رسیدم. شعرها و جملاتش، هیچ نام و نشانی ندارند و حتی امکان کامنت گذاشتن هم فراهم نیست. واقعا ناراحت کننده و ناخوشایند است وقتی این شاعر را می گذارم کنار پسران شاعری که می شناسم و می بینم نه تنها به هیچ وجه اشعارشان را در فضای عمومی ای مثل وبلاگ در اختیار عموم قرار نمی دهند، بلکه گاهی اجازه ی یادداشت کردن و حتی به خاطر سپردن را هم به شنونده ی اشعارشان نمی دهند، چرا که برخلاف این شاعر، برای آینده ی هنرشان برنامه های بزرگ و البته کاملا «جدی» ای دارند.

آن عزت نفسی که در پسران ما پرورانده می شود و آن بها و ارزشمندی ای که غالبا آنها برای آثار هنریشان (جدا از اینکه تا چه حد ارزشمند است)  قائلند، متاسفانه کمتر در دختران ما دیده می شود. دختران ما در فرهنگی پرورش می یابند که قصد دارد به هر قیمتی که شده آثار هنری یا فکری را برای دختران با ملاکهای معنوی بسنجد و به آنها نیز بیاموزد که همینکه صاحب چنین «کمالاتی» اند، به تنهایی ارزشمند است، در حالی که برای جنس مذکر، این داستان، متفاوت و البته  کاملا «جدی» است.

———————————————————————————————————————

اما همیشه هم صحبت بر سر داشتن یا نداشتن عزت نفس یا ارزشمند دانستن یا ندانستن چنین آثاری نیست؛  شاید بد نباشد از تجربه ی خودم به عنوان وبلاگ نویسِ البته «مونثی» که نزدیک به سه سال است در این وبلاگ و موضوعات مرتبط با زنان، و وبلاگهای دیگری در زمینه های دیگر می نویسم، بگویم. صرف نظر از اینکه این تجربه تا چه میزان تجربه موفقی در نویسندگی و نقادی بوده، و این مطالب تا چه حد ارزشمند و قابل تامل، متاسفانه واکنش دیگران، حتی به تجربه ای اینچنین فراگیر و معمول، جاه طلبانه دانستن این عمل، یا تحقیر کردن «میل به دیده شدن» در نویسنده بوده است! دوستان مذکر گویا کمابیش رسالت خود می دانسته اند که به نحوی این نکته را به من یادآوری کنند که با قلمم هیچ جای دنیا را نگرفته ام! و این تجربه شاید نشان می دهد سهم زنان و دخترانی که آثارشان را با اسم و رسم خودشان، تا حدی در معرض دید عموم می گذارند، ممکن است گاهی نه تنها حمایت و استقبال دیگران نباشد، که حتی تهدید و تحقیر باشد.

دایره ی دختران و زنانی که خودشان و توانمندیهایشان را دست کم می گیرند گسترده تر از آنچیزیست که ما تصور می کنیم؛ دختران و زنانی که سهمشان از نقاشیها و اشعار و طراحیها و نوشته ها و مصاحبه ها و تحلیل ها و تحقیقها و پژوهش ها، نه حمایت و قدردانی که غالبا قانع بودن به ارزش «معنوی» کارهایشان است، و انزوا و انفعال تا متهم به «پر مدعا بودن» و «جاه طلبی» نشوند. شاید بشود انواع و اقسام نهادها و وزارتخانه ها و … را در این واقعیت غم انگیز و خاموش مقصر و دخیل دانست اما به گمانم تک تک ما هم در امتداد دادن این دیده نشدن ها سهمی داریم.

* عنوان، مصرعیست از وحشی بافقی: از صحن خانه تا به لب بام از آن من/ از بام خانه تا به ثریا از آن تو

وقتی که بر چیزی عقلانیت و منطق درستی حکمفرما باشد، هم سیری عاقلانه را طی می کند، و هم منطقا قابل پیش بینیست. وقتی که دو ضربدر دو بشود چهار، نیازی نیست که لزوما از شخصی که چنین ادعایی کرده بپرسیم که با این حساب دو ضربدر چهار، چه عددی به ما می دهد یا حاصل دو به توان پنج چیست. اینجا عقلانیتی حاکم است که وقتی شما همین که مفهوم «ضرب» را بدانید، خودتان از مقدمه ی کوتاهی می توانید به نتایج کاملا درست و منطقی برسید و هیچ چیز «نسبی» نیست و بستگی به نظر کسی که آن ادعای اولیه را کرده ندارد.

اما وقتی کسی مدعی می شود که دو ضرب در دو، نتیجه ی «هفت» را خواهد داشت، جواب دو ضربدر سه، یا دو به توان هشت، دیگر به همین سادگی به دست نمی آید و بستگی به این دارد که منطقی که دو ضربدر دو را مساوی هفت قرار داده چه بوده. برای هر جوابی باید سراغ همان شخص رفت و دید که اقتضایی که زمانی حکم کرده ضرب عدد دو در دو، به هفت بیانجامد، موقعی که دو در سه ضرب می شود چه اقتضایی می کند، و صلاح می داند که سه به توان دو چه عددی را نتیجه دهد!

منطق مردسالار، یا پدرسالار، بازنمایی وضعیت دوم است. وضعیتی که در آن همه چیز بستگی به این دارد که کدام بخش از منافع نظام پدرسالار تامین شود، و کدام بخشهای آن دوباره و دوباره بازتولید شوند و ابقاء. در این وضعیت همه چیز نسبی است، و «بستگی دارد» به هزار و یک چیزی که هرچند هر کدام در خود منطقی دارند، اما لزوما از منطقی مشترک پیروی نمی کنند. در این وضعیت همه چیز فقط  یک هدف کلی را دنبال می کند، نه منطقی کلی را. و همه ندیم پادشاهند، نه ندیم بادمجان.

—————————————————————————————————————————————————————————- در منطق پدرسالار، زن، از طرفی با زیبایی اش شناخته می شود، و «جلوه ای از جمال الهی است». موفقیت مردان در ازدواج، با زیبایی همسرانشان ارزیابی می شود، و همه ی آرایشها و جلوه گریها برای زنان است. اینکه «عروس» در شب عروسی باید به «زیباترین» وجه جلوه کند، (چه در عروسیهای ایلات و عشایر و روستاهای دورافتاده که با پارچه های رنگی و بزک کردن هایی سنتی، این زیبایی حاصل می شود، چه با چندصد هزار یا چند میلیون تومان پولی که به فلان آرایشگاهها در شهرها و شهرستانها داده می شود تا عروس را «زیبا» کنند)، از دیگر نشانه های نظامیست که زن را «زیبا» می خواهد و با زیبایی اش او را «ایده آل» می بیند. و البته برای اینکه این زیبایی همچنان ارزش باقی بماند، و نظام مردسالار بتواند از ان بهره مند شود بدون آنکه خودش در اینجا مقصر و سود جو دیده شود، صفتی مثل «جلوه گری» یا «نیاز به جلب توجه» را می سازد و به خود زنان نسبت می دهد، و آن را (حتی اگر در مردان هم وجود داشته باشد، یا در زنان آنقدرها بزرگ و قابل اعتنا نباشد) هر روز بزرگتر جلوه می دهد، تا برای خود حاشیه ی امنی ساخته باشد و نشان دهد که خود زنان می خواهند که جلوه گری کنند و نظام مردسالار در این میان کاملا بی تقصیر است.

اما از طرف دیگر، همین تفکر مردسالار، که زیبایی را در ذات و پیکر زن می بیند و پیکر زن را نمودی از زیبایی که با هدف بهره گیری و لذت مرد اینطور خلق شده، نمی تواند با کنار هم گذاشتن مالکیت (که در این نظام در رابطه ی بین مرد و زن، همیشه از آن مرد است)، و زیبایی زن (که البته مطلوب و ایده آل است)، اجازه دهد که این زیبایی در اختیار همه ی مردان قرار گیرد. بنابر این چیزی مثل حجاب باید حایل بین زن و زیبایی های او (که پیکر زنانه اش است) شود تا همه ی مردان از کالایی که او باشد، بهره مند نشوند. اما هنوز هم زیبایی، معنای مطلوب خودش را دارد، و هنوز هم زن ایده آل زن زیباست. پس چطور باید به زنان گفت، که هم زیبا باشند چرا که زن با زیبایی اش ایده آل است، و هم زیبا نباشند چرا که نباید همه ی مردان از زیبایی آنها بهره مند شوند… اینجاست که عبارات متناقض نمای جالبی به کمک می آیند، تا این پارادوکس را حل کنند. که یکی از این عبارات قدیمی این عبارت است که «ارزنده  ترین زینت زن… (که تا اینجای جمله موکد مهم بودن و ارزشمند بودن «زینت» و زیبایی برای زن است) … حفظ حجاب است» (و در قسمت دوم جمله، تاکید بر پوشاندن زیبایی). مفهوم این جمله مثل جمله ی «بهترین ثروت برای انسان، فقر (یا مخفی کردن پول) است»، یا «بزرگترین دانش، جهل است»، کاملا بی محتوا و پارادوکسیکال است؛ چرا که از طرفی نشان میدهد برای گوینده زیبایی، ثروت و دانش، ارزشمند بوده اند، اما از طرف دیگر مخاطب را دقیقا به برعکس آنها سفارش می کند. اینجاست که دو دو تایی که در حالت اول (وقتی که زیبایی را برای زن ارزش بدانیم) می شود هفت تا، در حالتی دیگر (وقتی که همان زیبایی را به خاطر مورد دستبرد دیگران قرار گرفتن خطرناک بدانیم) می شود دوازده تا. و اینجاست که طراح عزیز، صفت «زیبا» را خیلی متفاوت از قید «زیبایی» فرض می گیرد، و انگار که کشف بسیار عمیق و ارزنده ای کرده باشد، با طراحی پوستر زیر، و نوشتن جمله ی «حجاب زیباست، زیبایی نیست»، سعی می کند هم زن را به «زیبا» بودن امر کند و هم از «زیبایی»، نهی!

 

—————————————————————————————————————————————————————————— آن حاشیه ی امن نظام مردسالار را به خاطر دارید؟ آنجایی که برای بی تقصیر جلوه دادن نظام مردسالار، دست به دامن نسبت دادن صفاتی چون جلوه گری و نیاز به جلب توجه، به زنان می شدند…

خب… عده ی کثیری همیشه بوده اند و هستند که سعی می کنند نه فقط از راه زیبایی دانستن حجاب، بلکه از راههای به خیال خود منطقی تر دیگری غالبا دختران جوان را از نشان دادن آنچه آنها زیبایی و اغواگری می دانند، نهی کنند. آنها با در نظر گرفتن این فرض اولیه که، هر روسری ای که عقب رفته و رنگ هر مانتویی که روشن است و هر شلواری که طرح دار است یا هر شال و روسری ای که خوشرنگ و خوش طرح است و هر مواد آرایشی ای که روی صورت هر دختر جوانیست، فقط و فقط به قصد دلبری و اغوای پسران جوان و «شوهر پیدا کردن» بوده و نه به هیچ منظور دیگری، در مقدمه ی استدلال خود اینطور می آورند که ارزش زن به زیبایی اش نیست. و شما دختران جوان ارزشهای درونی بسیار مهمتر و ارزشمندتری دارید و نباید خودتان را بازیچه ی دست دیگران کنید و برای خوشامد دیگران اینطور لباس بپوشید و آرایش کنید. تا به اینجا اگر آن فرض اولیه را کنار بگذاریم، این مقدمه حرف نا به جایی نیست، و دو دو تاییست که دست بر قضا چهارتا شده! اما این فقط مقدمه ی استدلال آنهاست، قصد آنها این است که شما زیباییتان را کنار بگذارید چون ارزش اصلیتان در زیبایی نیست، و البته بعد از آن حجاب را انتخاب کنید، چرا که…

چرا که «اتفاقا» تجربه نشان داده پسران جذب دخترانی می شوند که ساده ترند و حجابشان را هم رعایت می کنند! و اینجا، یکی دیگر از جاهاییست که باز هم چون از منطقی کلی پیروی نشده، و صرفا در راستای پی گرفتن هدفی مشترک است، دو دو تایی که تا چند دقیقه ی پیش چهارتا می شد، در ادامه ی این استدلال یکدفعه یازده تا می شود. موقعی که شما زیباییتان را در معرض دید می گذارید (با این فرض که جامعه ی مردسالار نمی تواند زن را یک انسان و فارغ از جنسیت اش ببیند و گمان می کند اگر این انسان با پوششی معمول  در جامعه ظاهر شود، قصدش نشان دادن زیبایی هایش بوده)، طبعا پسران را مجذوب خود می کنید اما باید بدانید مهم مجذوب کردن جنس مخالف نیست، آن هم با زیبایی های ظاهری ، و یک انسان ارزشهای مهمتری دارد. پس بهتر است که شما از حجاب استفاده کنید تا زیبایی هایتان در معرض دید قرار نگیرد. و بهتر است بدانید که اینطور پسران را بیشتر جذب خود می کنید!

منطق جالبی که عده ای را به طراحی پوستر زیر وادار کرده؛ نوشتن این جمله ی پارادوکسیکال و البته توهین آمیز که «یادم باشد چادرم مرا به کسی که دوستم دارد و دوستش دارم می رساند»! وقتی که خود حجاب (آنهم شکل خاصی از حجاب)، ابزاری معرفی می شود برای جذب جنس مخالف!

خشونت عليه زنان، كه حتي اگر آزار و مزاحمتهاي خياباني را از مصاديقش ندانيم، باز هم همين آمار و ارقام دست و پا شكسته ي موجود نشان مي دهند كه بيشتر و فراگيرتر از آنچيزيست كه ما گمان مي كنيم (و به غلط صرفا مختص روستاها و شهرستانهاي كوچك و دورافتاده مي دانيمش)، از معضلاتيست كه خيلي ها مشتاقانه مايلند با تكيه به برخي نظرات و حتي تحقيقات، ناديده بگيرندش يا به شكلي اين معضل را «دور بزنند».

به عبارت ديگر، عده اي با در نظر گرفتن كاركرد (مثبت) خشونت در زندگي زنان، اثرات منفي آن را كاملا ناديده مي گيرند، و بدتر از آن اينكه به عمق فاجعه ي «كاركرد مثبت پيدا كردن كجروي» بي توجه مي مانند.

اينكه كاركرد مثبت خشونت و كتك خوردن زن از شوهر، چه مي تواند باشد را شايد بهتر است با نقل سخنان استادي در كلاس درس مطرح كنم، تا هم متوجه شويم كه خشونت عليه زنان براي استادان هم چه كاركردهاي مثبتي مي تواند داشته باشد!، و هم اينكه ببينيم چطور يك معضل اجتماعي مي تواند به راحتي مطرح شود، به راحتي شنيده شود (و حتي در حين گفتن و شنيدن هم لبخندها و قهقهه هايي رد و بدل شوند)، و به راحتي هم فراموش شود. آن هم وقتي كه از معضل اجتماعي بودن خود كاملا تهي شده و به امري مثبت و حتي مفيد بدل شده.

استاد در كلاس در حال مقايسه ي تحقيقات كمي و كيفي اند. و براي برشمردن نقايص تحقيقات كمي، و بيان نشدن همه ي حقيقت و پرداخته نشدن به همه ي ابعاد مسئله در پرسشنامه ها و كارهاي كمي، براي مثال از «خشونت عليه زنان» كمك مي گيرند:

در تحقيقات كمّي، مي بينيم كه دانشجوها مثلا مي رن فلان ناحيه و پرسشنامه هايي رو با سوالهايي مثل اينكه شما آيا در خانه مورد خشونت قرار مي گريد؟ و هر چند وقت؟ و چه جوري؟ و اين قبيل سوالات، پر مي كنند و ناراحت و شاكي برمي گردند كه بله خشونت عليه زنان وجود داره و ببينيد چقدر زنها كتك مي خورند و اين قبيل چيزها كه گوشمون ازشون پره…

… ولي وقتي كه همين كار رو به شكل كيفي و با مصاحبه انجام ميدن مي بينن كه اينجوري هام نيست. وقتي كه ميرن با تك تك اين زنها صحبت مي كنن و پاي حرفاشون مي شينن مي بينن كه اتفاقا اين زنها خيلي هم ناراحت نيستن از كتك خوردن! و وقتي كه ازشون مي پرسن كه چرا، جوابهايي مي شنون كه اصلا با پرسشنامه ها بهش نرسيده بودن، و كتك خوردن براي اين زنها معناي ديگري داره كه پيش از اين به اون پي نبرده بودن… اين زنها مثلا جواب مي دن، اولا كه اگه شوهرمون ما رو نزنه كه ديگه «مرد» نيست؛ وقتي ما رو مي زنه مطمئن مي شيم كه با يك «مرد» ازدواج كرديم؛ ثانيا ما توي خونه ي پدريمون از چند نفر كتك مي خورديم، از برادر و پدر و دايي و عمو و …، ولي اينجا حداقل از يك نفر كتك مي خوريم. بعد هم اگه نزنه، ما كاري مي كنيم كه اتفاقا ما رو بزنه… چون وقتي كتك مي زنه، بعدا پشيمون مي شه و مي خواد كه جبران كنه، و اون موقع ما مي تونيم خواسته هامون رو، كه به شكل ديگه اي نمي تونستيم بهشون برسيم ازش بخوايم… مثلا بگيم اگه مي خواي ببخشمت اون لباس قرمزه رو مثلا برام بخر… (اميدوارم لحظات شاد و مفرحي كه گفتن اين جملات براي دانشجويان فراهم كرد را هم در نظر داشته باشيم!)

و مي بينيم كه اين بار كتك زدن زنان، با اين شيوه از تحقيق آن طور هم نيست كه ما فكر مي كرده ايم…

به جز اين موارد، البته كاركردهاي مثبت ديگري را هم براي خشونت عليه زنان برشمرده اند؛ مثلا اينكه بعضي زنان كتك خوردن را به چشم قرص آرامبخشي مي بينند، كه اگر روزي مصرفش نكنند هراسان مي شوند كه نكند شوهرشان، زن ديگري را پيدا كرده و او را كتك مي زند، كه آنها را ديگر كتك نمي زند!

واضح است كه قصدم به هيچ عنوان جسارت به استاد مذكور نيست؛ كه ايشان هم مسلما از رنجي كه نظام مردسالار بر زنان تحميل مي كند باخبرند؛ محقق انديشمند – و استاد عزيز ما – كه مقاله ي «تصميم سازي زنان ايراني» را تنظيم كرده اند هم، قصد اصليشان دفاع از حقوق زنان بوده و نشان دادن آن چهره اي از زن ايراني كه مغلوب و تسليم شرايط نابهنجاري كه جامعه، ظالمانه و ناعادلانه نصيبش كرده نمي شود.

به گمانم همه چيز به برداشت مخاطب از شنيدن اين كاركردهاي مثبت برمي گردد. اينكه ما در پس اين اتفاق، يك فاجعه ي انساني را مي بينيم، كه در آن انساني مجبور مي شود براي رسيدن به حداقلي از حق و حقوقش، از خود تهديدها «فرصت» بسازد، و يا همين «تهديد»ها را ستايش و تمجيد كند چرا كه صرفا «بد» هستند در مقابل بدترهايي كه مي توانست پيش رويش باشد. و يا اينكه نه؛ به راحتي عبارت ناراحت كننده و ضدبشري «خشونت عليه زنان» را، به عبارتي آرامتر و لطيفتر عوض مي كنيم و مثلا مي فهميم كه واقعيت آنچيز وحشتناكي نيست كه ما فكر مي كرده ايم، و خيلي از اين زنان، نه تنها از اين وضعيت گله اي ندارند، بلكه اتفاقا از آن بهره و شايد لذت هم مي برند. (چيزي كه در حقيقت از آنچيزي كه ما فكر مي كرديم هم بسيار وحشتناك تر است).

به جز بحث كاركردهاي مثبت خشونت (اين اسم را نگارنده براي اين نوشته، و پيش پاي شما اختراع كرده! مبادا گمان كنيد كه نام نظريه اي چيزيست!)، نظر ديگري كه گاهي بسياري از مشكلات زنان را براي حتي جوانان ما گاهي نامرئي و بي اهميت مي كند، جمله ي جالبيست كه نشان مي دهد ما در كنار اينكه فكر مي كنيم تا وقتي كه يك مشكل، مشكل شخص ما نباشد مشكل نيست، بر اين باور هم هستيم كه وقتي يك مشكل، مشكل كل انسانهاي جهان است، پس خيلي هم مشكل خاصي نيست!

به وفور دختراني را ديده ام كه به راحتي با گفتن اين جمله كه «همه جاي دنيا همينطوره، فقط ايران اينطور نيست» ، از كنار معضلي به خوبي و خوشي گذشته اند و كشورهاي جهان را در مسابقه اي تصور كرده اند كه حالا كه هنوز هيچ كشوري به خط پايان نرسيده، پس كندتر يا تندتر رفتن ما هم تفاوتي در كل ماجرا نخواهد داشت!

واقعا بالا بودن آمار «خشونت عليه زنان» در آمريكا، دليل خوبيست براي ناديده گرفتن خشونتي كه عليه زنان كشور ما يا ديگر كشورها رخ مي دهد؟


گاهي واقعا نگران مي شوم كه نكند ما فكر مي كنيم حالا كه ما (بعضي از ما) خشونت فيزيكي را در خانه ي خودمان و دور و بريها عليه زنان نمي بينيم، يعني كه در هيچ خانه ي ديگري هم اين خشونت وجود ندارد، و يعني كه خشونت هيچ شكل ديگري ندارد. يا نكند فكر كرده ايم حالا كه متاسفانه درصدي از زنان نيز عليه شوهران خود خشونت مي ورزند، پس «اين به آن در!» و ديگر خيلي هم مهم نيست زنان خشونت مي بينند، چرا كه با پيشرفتهايي كه حاصل خواهد شد به زودي همان تعداد نيز عليه همسرانشان دست به خشونت خواهند زد!

نمي شود نگران نبود كه مبادا عده ي زيادي در آن دسته دومي قرار بگيرند، كه با فهميدن كاركردهاي مثبت خشونت، كلمه ي خشونت را ديگر از ذهنشان كنار بگذارند و جايش را با چيز ديگري پر كنند؛ مبادا عده اي چون شنيدن كلمه ي «فمينيسم» هم برايشان استغفار دارد، با خشونت عليه زنان مخالفتي نكنند چرا كه فمينيستها هميشه از اين حرفها مي زنند؛ نكند عده اي آمار ناپيداي خشونت عليه زنان در ايران را، به هواي بالا بودن اين آمار در آمريكا، چندان جدي نگيرند…

پي نوشت: سعدي عزيز! تازگي ها به شعرهايت كمي مشكوكم؛ هنوز هم بني آدم اعضاي يكديگرند…؟

منتشرشده: اکتبر 29, 2010 در Uncategorized

می خواستم بگریزم، اما چرا تا آن روز به این فکر نیافتاده بودم؟ شاید جایی نداشتم یا انگیزه ای در کار نبود، و حالا آیا می توانستم؟ آیا کسی باور می کند؟ همه ی درد این بود که یا می خواستند آدم را بپوشانند و پنهان کنند، و یا تلاش می کردند لباس را بر تن آدم جر بدهند، و ما یاد گرفتیم که بگریزیم. اما به کجا؟ مرز بین این دو کجا بود؟ کجا باید می ایستادیم که نه اسیر منادیان اخلاق باشیم و نه پرپر شده ی دست درندگان بی اخلاق؟

پیکر فرهاد / عباس معروفی

شرم، همزاد ما زنان

منتشرشده: اکتبر 10, 2010 در Uncategorized

شرم. کلمه ی سه حرفی ساده  و بی آزاری به نظر می رسد، که به ظاهر فضیلتی اخلاقیست و کاری به کار کسی ندارد. اما من یک نفر که هروقت می گذارمش کنار «زنانگی»، می بینم از روزی که فهمیده ایم شرم چیست و از چه چیزهایی و در مقابل چه کسانی باید شرم کنیم و این دایره گاهی چقدر بزرگ و چقدر عمیق می شود، زن بودن از هروقت دیگری برایم طاقت فرسا تر شده.

طبیعت، به انسانها به اقتضای جنسیتشان ویژگی هایی داده است که هرچند امروز امکان دستکاری آنها هم فرض محالی نیست، اما به خودی خود نه باعث افتخارند و نه مایه ی سرافکندگی. تغییرناپذیریشان هم غم بزرگی نیست، با وجود همه ی درد و رنجی که مخصوصا برای زنان به همراه دارند. اما طبیعت، تنها بخشی از واقعیت است، آن هم بخشی کوچک. بخش بزرگی از آنچه زنان مخصوصا بعد از بلوغ و کسب تجربیات بیولوژیک زنانه، با آن رو به رو می شوند، امری کاملا «اجتماعی»ست، که انسانها در واکنش به این طبیعت، خود برای خود ایجاد کرده اند.

دختربچه ها و پسربچه ها، از همان وقتی که هزار و یک سوال در ذهن کودکانه شان شکل می گیرد، انگار که باید حواسشان باشد که وارد حریم «زنانه» نشوند؛ شاید شنیدن سوال قدیمی و متداول «یک بچه چطور به دنیا می آید؟» از زبان کودک، آنقدر مادر را هراسان و درمانده نکند تا وقتی که کودکش (از هر جنسی که باشد) از او می پرسد چرا لباس زیر مادرش با پدرش فرق دارد! در مقابل این سوال حتی از کودکی خردسال، شرم و حیایی که از کودکی در زن پرورانده اند، تا جنسیت خودش، و ویژگی های فیزیولوژیک خودش را نادیده بگیرد یا حتی انکار کند، دوباره به سراغ او می آیند و چه بسا به شکلی به کودک می فهماند که سوال زشتی پرسیده است. بدن و پیکری که زن در اختیار دارد مخصوصا بعد از بلوغ که بدن «زنانه»تر می شود، غالبا به او به عنوان «مایه ی شرمساری» معرفی می شود. خانواده هایی که کمی سنتی ترند، به دخترانشان یاد می دهند پوشیدن لباسهایی که این مایه ی شرمساری را بیشتر جلوه گر کند، کاریست نادرست و کاملا مترادف با «بی حیایی». پوشیدن شلوارک و دامن کوتاه و لباسهای آستین حلقه یا – خدای نکرده (!)- تاب، در خانواده های سنتی کاملا تقبیح شده است.

اما پوشش و شکل پوشاک، از جایی که گاهی با مسائل دیگری به شکل عجیبی مرتبط دانسته می شود، شاید آن طور که باید نتواند شرم زنانه را توصیف کند. شرم زنانه را وقتی به وضوح می توان فهمید که چهره ی سرخ و سفید شده ی زنی را ببینید که دختر نابالغ – اما نه خردسالش – از او می پرسد این پنبه ها به چه درد می خورد که همیشه چند بسته اش را می خرد، و وقتی که مادر جواب درستی نمی دهد، دختر می گوید «پس من می رم از بابا بپرسم که اینا چی ان». سوالی که هم مادر پاسخش را می داند، هم پدر، و هم روزی (که زیاد هم دور نیست) خود دختر باید پاسخش را بداند، اما با همه ی این احوال، به ما زنان از کودکی یاد می دهند، که هیچ چیز زشت تر از این نیست که دیگران به شکلی پی به وجود چیزی به نام «عادت ماهانه» ببرند؛ وقتی هم که آنقدر عقلمان می رسد که بفهمیم ما اولین کسانی نیستیم که آن را کشف کرده ایم و همه (از جمله مردان) از ماهیت و کم و کیفش باخبرند، باز هم باید شرم و حیا را سرلوحه ی زندگیمان قرار داده (!) و ضمن تجربه های دردناک و ناخوشایند این ویژگی زنانه، به روی خودمان نیاوریم که زنیم و وانمود کنیم که چنین چیزی اصلا وجود ندارد. حتی اگر چنین وانمودی (با در نظر گرفتن اینکه هر ماه حدود یک هفته را شامل می شود) برایمان سنگین تمام شود.

ما زنان هر روز صبح که از خواب بیدار می شویم، با این مایه ی شرمساری مواجه می شویم. این مایه ی شرمساری را با خودمان به این طرف و آن طرف می کشیم، و گاهی که این مایه ی شرمساری، در موقعیتهای شرم آمیزتر از همیشه هم قرار می گیرد، فراموش نمی کنیم که شرم و خجالتمان را باید چند برابر کنیم. ما از سوالهای پسربچه مان خجالت می کشیم، از سوالهای واضح دختربچه مان شرم می کنیم، اگر مذهبی باشیم در مقابل سوال نماز خوانده ای؟ یا مگر روزه نیستی؟ مخصوصا از جانب آقایان سرخ و سفید می شویم و خیلی لطف کنیم سکوت می کنیم. ما همیشه در نظر داریم که خیلی چیزها زشتند، مخصوصا و مخصوصا اگر به بدن زنانه ی ما ربطی پیدا کنند…

دخترک بعد از سلام و احوالپرسی ما و مهمانها، پیش من می آید و انگار که موضوع مهمی را می خواهد با من در میان بگذارد می گوید «می دونی چرا این کریپس رو به موهام زدم؟ چون هم رنگ شالمه؛ یکی دیگه هم دارم که یه رنگ دیگه س ولی اونو نزدم، چون به رنگ شالم نمی اومد…» با این فکر که معصومیت و سادگی حرفهایش کمی بانمک ترش کرده، با همان لحن کودکانه حرفش را تایید می کنم. و شال عریض و طویلش را با این خیال که لابد برای «انس گرفتن با حجاب» است چندان جدی نمی گیرم.

بعد از چند دقیقه با همان بی قراری کودکانه اش می پرسد «تو نامحرمی؟!» از اینکه فرق جمله ی «تو نامحرم داری؟» را با «تو نامحرمی؟» نمی داند خنده ام می گیرد، از طرفی هم شگفت زده می شوم که دختربچه ای مثل او چرا باید به محرم و نامحرم فکر کند. چند دقیقه ی بعد همین سوالش را از مادرم می پرسد. و وقتی که دارد شرح روزه گرفتن هایش را در این روزهای بلند و گرم تابستانی می دهد، در کمال حیرت تازه متوجه می شوم که به سن تکلیف رسیده است.

اهمیتی ندارد که دخترک آنقدر خردسال و ناپخته است، که لطیفه هایش را هم نصفه و نیمه می گوید و خودش هم نمی فهمد که چرا این لطیفه ها خنده دارند، مهم نیست که آنقدر کوچک است که گاهی کلافه از حجاب بدون شالش از اتاق بیرون می دود و فکر می کند که وقتی می دود کسی موهایش را نخواهد دید، مهم نیست که هنوز نسبت بین خانواده ی خودش و خانواده ی ما را نمی داند و حتی نمی داند که بین دو برادر 36 ساله و 27 ساله کدامیک بزرگترند!

هیچیک از اینها مهم نیست؛ او به هر حال به سن تکلیف رسیده و باید که واجبات دین را به جا بیاورد و مثلا دیگر نمی تواند با پسرخاله اش (که اتفاقا او هم به سن تکلیف رسیده) بازی کند، چون ممکن است دعوایشان بشود و او دیگر نمی تواند «نامحرم» اش را بزند!

این «سن تکلیف» دختران و متعلقاتش، چند وقتی هست که ذهنم را درگیر کرده؛ اما به گمانم مقاله ی دوست خوبی که هم مطالعاتش از من در این زمینه ها بیشتر بوده و هم خیلی از جنبه های جالب این «مکلف شدن» را بررسی کرده، بهتر به این موضوع پرداخته است؛ این مقاله ی خوب را از آرشیو وبلاگ فـ یـ* لــتر شده ی ایشان بیرون کشیده ام تا بار دیگر در اینجا با یکدیگر بخوانیمش:

  •  بلوغ دختران

الف
          مامااااان…ماماااان…من چندتا روزه دیگه باید بگیرم؟…مااااااااااامان
          مامان جاااان گفتم که، بیست و هشت تا، بییییست و هشت تا
خنده ام می‌گیرد، صورتم را بر می‌گردانم تا صاحب صدا را ببینم. با دیدن چهره لاغر و رنگ پریده و لبهای پوسته پوسته‌ دخترک  که در میان یک چادر سفید تزئین شده با خز و پولک و مخلفات دیگر  قاب شده،  خنده بر لبانم خشک می‌شود.
رمضان سختی است و در سالهای آینده سخت تر هم خواهد شد. تجربه دخترانی که در سالهایی که رمضانش به تابستان می‌ افتاده است، مکلف شده اند، نشان می‌ دهد که  روزهای گرم، طولانی و تعطیل تابستان خاطراتی تلخ برای دخترکان تازه ملکلف شده برجای خواهد گذاشت، هرچند که والدین آنها به لطائف الحیل سعی می‌کنند تا از دشواری و تلخی روزه داری برای این کودکان بکاهند: با مراجعه به پزشک از روزه داری معذورشان کنند، سفرهای کوتاه برایشان تدارک ببینند و یا با دادن هدیه ها و وعده های کوچک و بزرگ آنها را به روزه داری تشویق کنند؛ از وعده خریدن انیمیشن های کودکانه محبوب بچه ها تا عروسک های رنگارنگ و لباسها و اسباب بازی های فانتزی بگیر تا اااااا خط و گوشی تلفن همراه !!! گرچه به نظر من مادری که برای جشن تکلیف دخترش به او موبایل هدیه می‌ دهد  همانقدر در حق او خیانت می‌کند که مادری که دختر خردسالش را با هفت قلم آرایش به خیابان می‌ آورد، اما به اندازه او مقصر نیست، چرا که او نه تسلیم خواست های کودکانه فرزندش شده و نه به شرایط زمانه تن داده است، بلکه او ظاهرا راهی  برای تسلیم کودکش به واجبات مذهبی می‌جوید.

 

ب– ماه رمضان با تمام سختی ها و خاطرات تلخ وشیرینش می‌ گذرد. اما اجبار در به بجا آوردن نماز و حجاب از جمله دستوراتی هستند که برای دخترانی که در خانواده های مذهبی رشد می‌کنند از سن نُه سالگی آغاز و هرگز پایان نمی پذیرند. برای دختر بچه ها، به ویژه دختر بچه ی امروزی، احتمالا هیچ چیز سخت تر از این نیست که برای نماز صبح از خواب برخیزد، وضو بگیرد و زیر لب چیزهایی زمزمه کند که هیچ از آن نمیفهمد و همه اینها برای اینکه مادر/پدر دست از سرش بردارند و اجازه بدهند دوباره  بخوابد! هیچ چیز سخت تر از آن نیست که ناگهان از بازی با همبازی های پسرش منع شود! کشف کند مردان زیادی که آنها را عمو خطاب می‌ کرده ، حتی اگر بابای رعنا دختر همسایه طبقه پایین باشد، نامحرم هستند و دیگر حق ندارد روی زانو هایشان بنشیند و از سر و کولشان بالا برود و…  دارم از منظر یک دختر نُه ساله به ماجرا نگاه می‌کنم و کاری به احکام قضایی و حقوقی که در جهان اسلام پس از سن نُه سالگی بر دختران  واجب  می‌شود ندارم. چراکه دست کم در کشور ما در میان عقلا کمتر کسی است که دختر نه/ده ساله را – ولو با داشتن نشانه های زنانگی– آنقدر بالغ بداند که بتواند برای ازدواج تصمیم بگیرد و یا در اموال خود تصرف کند و یا درست و غلط کارهای خودش را تشخیص بدهد. اما ظاهرا در مسئله عمل به واجبات دینی اوضاع جور دیگری است، ضمن اینکه  فراگیری آن بسیار بیشتر است، مسئله یک یا چند نفر و یا یک کشور و دو کشور نیست…بلکه مسئله، مسئله همه دخترانی است که نُه سالشان می‌شود و بطور کاملا تصادفی در یک خانواده مذهبی و در کشوری مسلمان زاده شده اند. واقعا جالب است که اکثریت جامعه باور دارد که بلوغ اجتماعی و فکری در امورات مربوط به ازدواج و تصرف در اموال برای دختر نه ساله حاصل نشده است اما در مورد مسائل معنوی و عبادی – که پیچیدگی آنها کمتر از سایر امور نیست- او را بالغ و مکلف می‌ داند. واقعا کدامیک از مراجع و علما و عقلای ما حاضر است ارث یک دختر نه ساله را به او واگذار کند- اگر برایش مهم باشد که کل پول تبدیل به پفک نشود!- و کدامیک از مراجع، علما و عقلا حاضر است بپذیرد که دختر نه ساله اش عاشق شده – مثلا عاشق همان بابای رعنا– و می‌تواند بر مبنای این عشق ازدواج کند.

ج– من هم سخنان اندک روشنفکران دینی در حوزه مسائل مربوط به زنان را شنیده ام و یا کما بیش از استنباط هایی که از سخنان آنها در این حوزه ها می‌شود کرد باخبرم.  و از اینکه در حوزه مرجعیت رسمی هم کسی چون آیت الله صانعی– علی رغم همه مخالفت ها- سن بلوغ دختران را به سیزده سالگی – منوط به مشاهده نشدن آثار زنانگی- افزایش داده است و… اما می‌‌ خواهم سوال کنم  اگر دین و عبادات  امری معنوی و مربوط به روح انسان هاست، چگونه آن را با امور مادی و جسمانی می‌‌ سنجند؟ چگونه می‌‌توان با مشاهده علائم مربوط به زنانگی – که بیش از هر چیز  وابسته به وراثت، تغذیه و شرایط جغرافیایی است- تشخیص داد که اکنون زمانی است که کسی به آن درجه از بلوغ عقلانی رسیده است که احساس نیاز به معنویت بکند و بتواند(در صورت امکان) انتخاب کند و به لوازم انتخاب خود التزام داشته باشد. باز هم تصریح میکنم که مظور من اجبار به انجام تکالیف است وگرنه والدین مختارند که از هر سنی که دوست دارند نسبت به تربیت مذهبی کودکانشان اقدام کنند.
د– لزوم اندیشه جدی به این بحث – در این دوره زمانی خاص- آن زمان بیشتر روشن خواهد شد که به یاد آوریم قشر وسیعی از دختران کودک و نوجوان و جوان امروز، دخترانی هستند که شکاف عمیقی با دختران نسل های پیش از خود دارند، دخترانی با مختصات عمیقا متفاوت، شخصیت هایی که  ملغمه ای از ویژگیهای انسان مدرن و پست مدرن هستند. نسلی که زیاد می‌ داند، دایره ارتباطاتش بسیار وسیع است، زیاده خواه، نازپرورد، تنوع طلب  است و شناخت متفاوتی از ارزش  و حقوق خود به عنوان یک انسان داردو… حال  انصاف بدهیم چنین انسانی به فرض احساس نیاز روحی به پیروی از یک دین- چرا یک با ید  دینی را برگزیند که در نخستین مواجه کودکانه با اجبارها و محرومیت هایش آشنا می‌شود و در بزرگسالی با تحقیرها و محدودیت هایی که نسبت به زن روا داشته است؟ دختران این نسل  قطعا با پاسخ هایی مثل اینکه “خدا گفته” یا “خدا خواسته” یا “چون خدا دخترها را بیش تر دوست دارد” قانع نخواهند شد  و  احتمالا تعداد کمی از آنها حوصله و همت کنند که در لابه لای نوشته های روشنفکران دینی و فمینیست های مسلمان– که در کل جهان اسلام در حاشیه هستند- به دنبال پاسخ خود بگردند. آنها مذهب رسمی و رایج و قوانین برخاسته از آن را خواهند دید و به باور من نمیتوان آن ها را محکوم کرد اگر دیر یا زود- دقیقا همان زمان که مختصر بلوغ عقلی حاصل کنند- براحتی از دین کناره گیرند و آن را نادیده بیانگارند، چنانکه او آنها را! و اینکه در لجبازی با آن/ بجای آن چه چیزی را انتخاب کنند احتمالا منشا بحران های آینده خواهد بود.
… می‌خواهم بدانم اگر قرار است همچنان متعصبانه و بدون در نظر گرفتن هرگونه شرایط تاریخی و اجتماعی بر احکام هزار و چهارصد سال پیش پای بفشریم پس چه نیازی به این سیستم های عریض و طویل تعلیم و تعلم مسائل دینی و مذهبی وجود دارد؟ تا کی قرار است با این جمله معروف که “ایراد از اسلام نیست و از مسلمانی ماست” خودمان را توجیه کنیم؟ تا کی باید منتظر حضور فعال -و نه منفعل- دانش آموختگان و کارشناسان زن علوم حوزوی باشیم و بالا خره چه زمانی قرار است دیدگاه های زنانه در صدور فتاوا در مورد زنان مدخلیت یابند؟ و در نهایت  آیا نمیتوان برپایه مطالعات روان شناختی و جامعه شناختی سنی را  برای پیش-نهاد(ونه تحمیل) احکام عبادی به نوجوانان معین کرد؟

مفهوم «کلیشه» چیزی نیست که نیاز به توضیح داشته باشد. کلیشه، الگوی اولیه ایست از رفتار/کنش/واکنش/… که جدا از اینکه بر اساس چه منطق اولیه ای شکل گرفته باشد، چگونگی خود را همچنان حفظ می کند و تکرار می شود و تکرار می شود. بدون آنکه لزوم اینطور یا آنطور بودنش مشخص باشد، یا اینکه همچنان منطقی بر آن حاکم باشد یا نباشد. گاهی برای انتقاد از کلیشه ها، کار چندانی نمی شود کرد جز اینکه رفت و یقه ی نفر اولی که این رفتار/کنش/واکنش/… را به این شکل انجام داده گرفت! چرا که کلیشه ها صرفا بر اساس تقلیدی کورکورانه تکرار و بازتولید می شوند.

حالا اگر این کلیشه پسوندی پیدا کند، و مثلا به «کلیشه جنسی» تبدیل شود، هم برخورد با آن و بحث راجع به آن تا حدودی آسان است، و هم به همان اندازه برخورد و مقابله با آن، سخت و گاهی دور از امکان.

«کار خانگی»، با پیوند دیرینه ای که با «زن خانه» دارد، یکی از آن کلیشه های جنسی پر رنگ و همچنان باقی و برقراریست، که آنقدر با فرهنگ زندگی ما عجین شده، که تجربه ی هر روزه اش را شاید چندان احساس هم نمی کنیم. اینکه اولین خانه ای که در آن زن مشغول غذاپختن و ظرف شستن و جارو کشیدن و نظافت و لباس شستن و اطو کشیدن و مرتب کردن وسایل فرزندان و دیگر کارهای خرده ریز خانه شد و مرد هم پی «کار» رفت، کدام خانه بوده و چرا چنین تقسیم کاری رخ داده چیزیست که چندان مشخص نیست و البته چندان اهمیتی هم ندارد (مشکل از ماست که همیشه دنبال مقصر می گردیم!)، اما آنچه واضح است این است که چنین اتفاقی، از هیچ منطق خاصی پیروی نمی کند، و تنها یک کلیشه است.

در خانه ای که مرد بیرون از خانه کار می کند، زن کارهای خانه را انجام می دهد، در خانه ای که زن و مرد بیرون از خانه کار می کنند هم، زن کارهای خانه را انجام می دهد، در خانه ای که مرد داخل خانه کار می کند، چه زن بیرون از خانه کار کند، یا نکند، زن کارهای خانه را انجام می دهد. در خانه ای که زن بیرون از خانه کار می کند و مرد بیکار است، باز هم زن کارهای خانه را انجام می دهد. در خانه ای که زن و مرد هیچکدام شاغل نیستند باز هم زن کارهای خانه را انجام می دهد. و در همه ی این موارد، ممکن است مرد «گاهی به همسرش کمک کند» و البته ممکن هم هست که نکند. به هر حال مرد کار خانه را وظیفه ی خود نمی داند، و صرفا در حال «کمک» کردن است. اگر هم روزی ظرفی کثیف بماند، غذایی آماده نباشد، خانه نامرتب باشد، لباسها شسته و اطو کشیده نباشند، جای خالی زن، و یا بی مسئولیتی زن است که به چشم می آید.

بنابر این عامل «اشتغال مرد» این میان مطلقا ربطی به هیچ چیز ندارد. شاید این تصور ایجاد شود که «مهارت» یا «تخصص» عاملیست که کار خانگی را زنانه می کند، آن هم با این استدلال که زنان این کارها را «بهتر» انجام می دهند. اما به نظر نمی رسد مردانی که «شغل»شان اشپزی در رستورانها و … است یا مثلا در اتوشویی «کار» می کنند، یا مثلا مجری برنامه ی کودک اند، در خانه و هنگامی که یک زن هم برای انجام این کارها «هست»، باز هم اشپزی یا لباس شستن و اتوکشیدن یا مراقبت از کودک را «وظیفه» ی خود بدانند. شاید دلیلشان هم این باشد که «بیرون از خانه که این کارها را از صبح تا شب انجام می دهیم، در خانه هم باز ما این کارها را انجام بدهیم؟». جمله ای که هرچند زنان هم می توانند متقابلا به کار ببرند، اما شما از کمتر زنی می شنوید که بگوید «بیرون از خانه که کار می کنیم، در خانه هم ما کارها را انجام بدهیم؟».  زنان بی هیچ چشمداشتی، چون مادران و مادربزرگانشان، کارهای خانه را غالبا به عهده می گیرند، و در قبال کم و کیف این کارها خود را مسئول می دانند. آنها برنامه ی زندگیشان را جوری تنظیم می کنند که به همه ی «کارهایشان» برسند. کارهای خانه، شغلشان در بیرون از خانه، رسیدگی به فرزندان و الته راضی و خشنود نگه داشتن همسرانشان.

اما آنچه این میان از همه چیز ناراحت کننده تر است، نه فقط به چشم نیامدن و خاموش و بی سر و صدا ادامه پیدا کردن و بازتولید این کلیشه جنسی، نه طاقت فرسایی و خستگی ای که در نهایت «سهل و ممتنع» بودن کار خانگی نصیب زنان می کند، بلکه فاجعه ای انسانی است که در پس این چهره ی ساده ی کار خانگی وجود دارد. «کار خانگی» کار بی منزلت و پست و ناتمام و البته انرژی بریست، که صرفا عامل غیرتخصصی بودن و ساده و بی قدر و منزلت بودنش آن را «زنانه» کرده است. و در هر خانه ای که شما زنی را می بینید که ناخودآگاه به سمت جمع کردن ظرفهای کثیف می رود، و یا مردی را می بینید که کاملا نسبت به کارهای خانگی بی تفاوت است یا همسرش را به خاطر انجام ندادن این کارها ملامت می کند، در حقیقت انسانی را دیده اید که خود را از هم نوعش لایقتر به انجام این «کارهای پست» می داند و همین طور انسانی که خود را برتر از آن می بیند که مشغول انجام این کارهای پست شود، آن هم تا وقتی که یک شخص پایین تر از خودش در خانه وجود دارد.

داستان خانواده و تشکیل خانواده را اگر بخواهیم از یک جایی شروع کنیم احتمالا می رسیم به آن گذشته های خیلی دور، که آدمها تصمیم گرفتند زندگی های گروهی و کمونی خود را کنار بگذارند. آن انسانهای اولیه که گویا در قبیله همه ی زن ها با همه ی مردها در ارتباط بودند و برای همه ی بچه ها مادر یا دایی محسوب می شدند. نه مالکیتی در کار بود، نه ارثی، نه لابد تعهدی و قانونی و دادگاه و محضر و ازدواج و طلاقی.

امروز ما اسم این شکل روابط را می گذاریم هرج و مرج. اینطور که نمی شود؛ هر کس با هر چند نفری که دلش خواست، هر طوری که مایل بود، نه تکلیفی نه تعهدی نه حقی؛ البته آن قدیم ها جای خالی تعهد و تکلیف و حق، انسانها را به سمت تشکیل نهادی به اسم خانواده سوق نداد، اما به هر حال بعد از شکل گرفتن خانواده و در «چارچوب» قرار گرفتن روابط زن و مرد و فرزندان بود، که در این چارچوب وظایفی شکل گرفت و هر کس حق و حقوقی به دست آورد.

تا اینجایش را ما در بچگی هایمان نمی دانستیم. فکر می کردیم ازدواج و خانواده، از روز ازل بوده؛ همیشه هم تصویری که از ازدواج در ذهنمان بود زن و مرد خوشبختی بودند که یا زیر تور و قند سابیدن ها بله را می گفتند و یا در کلیسا دست هم را می گرفتند و با عشق به هم قول می دادند که تا همیشه در کنار هم خواهند ماند. خانواده برایمان «کانون گرم»ی بود که در آن زندگی مشترکی در جریان است و همه چیز در آن عادلانه قسمت شده. کانونی که در آن خبری از هرج و مرج و خودخواهی ها نیست. جایی که در آن نمی شود بی توجه به دیگری هر کس هر کاری دلش خواست بکند.

می دانید… حالا که نگاهی به این «کانون مقدس» در قوانین کشورم می اندازم، به نظرم می رسد که جای آن انسانهای اولیه، با آن زندگی کمونی شان اینجا خالیست. چرا که ما در اینجا چارچوبی داریم که در خود این چارچوب، هرج و مرج وجود دارد.

مرد می تواند به هر تعداد که دلش خواست همسر اختیار کند (با نام ازدواج موقت)، و البته با نام ازدواج دائم هم می تواند تا چهار همسر اختیار کند. زن می تواند و باید موقع عقد مهریه ای برای خود در نظر بگیرد، با نام «هدیه از طرف مرد» البته، اما به هر حال می شود به خاطر ندادن همین هدیه مرد را به زندان انداخت. مرد می تواند به راحتی هر زمان که دلش خواست همسرش را طلاق بدهد (تنها چیزی که مانع این امر می شود همان مهریه است). زن می تواند درآمدش و دارایی اش را صرف زندگی مشترک نکند چون دلش می خواهد، ضمن اینکه وظیفه ای هم در قبال خرج و مخارج خانه ندارد. مرد می تواند همسرش را کتک بزند و به انحا مختلف (بخوانید: هر جور که دلش خواست) از او کامجویی کند (یا به عبارتی به او تجاوز کند) و کسی هم کاری به کار او نداشته باشد. زن می تواند در قبال شیری که به فرزندش می دهد از همسرش مزد بگیرد، اگر دلش بخواهد البته. مرد می تواند همسرش را از تحصیل، از اشتغال، از حضور در جامعه، از سفر، از بچه دار شدن/نشدن، از ارتباط با اقوام و از بسیاری چیزهای دیگر منع کند، اگر دلش بخواهد البته…

و ما این کنار ایستاده ایم و دلمان خوش است که جامعه را از هرج و مرج و «هر کس هر کاری دلش خواست ها» نجات داده ایم و چارچوبی درست کرده ایم با حق و تکلیف و تعهد که در آن آدمها به خوبی و خوشی سالها در کنار هم زندگی کنند.

اینکه من و شما و همسرانمان دلمان هیچکدام از این کارها را نمی خواهد و هیچیک را انجام نمی دهد، معنایش این نیست که قانون و فرهنگ اصلاح شده؛ معنایش این نیست که آینده ای روشن، و چارچوبی بدون هرج و مرج انتظار فرزندانمان را می کشد…